قربانی بودن از احساس بیارزشی سرچشمه میگیرد وگرنه یک حقیقت مطلق و جدایی ناپذیر در مورد شما نیست که نتوانید خارج از آن باشید! همه ما کم و بیش در زندگی، رنجها و آسیبهایی دیدهایم که خود مقصر آنها نبودهایم اما چرا عدهای احساس قربانی بودن ندارند اما عدهای فکر میکنند که نمیتوانند قربانی نباشند؟ نگرشی که ما نسبت به خود داریم باعث میشود اتفاقات بد، نقاط بیارزشی در ما را تشدید کنند و حس بدی که ما در مورد خود داریم بیشتر شده و تفسیر ما از واقعیت دچار تحریف شود. پس سئوال مهم این است: این اتفاقات باعث شده است احساس بیارزشی کنیم یا چون احساس بیارزشی داشتهایم؛ اتفاقات بد باعث شدهاند احساسات بدتری در ما ایجاد شود؟
من نمیخواهم شرایط بد و اتفاقات ناگوار زندگی را کم اهمیت جلوه دهم اما وقتی شما در شرایط بد قرار میگیرید چه فکری نسبت به خودتان پیدا میکنید و چگونه به آن شرایط نگاه میکنید؟ پاسخ این دو سئوال، بسیار مهم و اساسی است در اینکه چه احساسی نسبت به رویدادهای زندگی داشته باشید. باور خود کم بینی باعث میشود تمام تفسیرهای ما از واقعیت، به سمت تخریب خود پیش برود. هر برخورد بد دیگران ما را در هم میشکند و ما باور میکنیم که نالایق و بیارزش هستیم. دیگران نه میتوانند به شما ارزش ببخشند نه میتوانند ارزش ذاتی شما را از بین ببرند! مگر اینکه اعتقاد شما این باشد که من تنها با تأیید دیگران ارزشمند میشوم!
احساساتی که ما نسبت به خود داریم به افکار و باورهایی وابسته است که نسبت به خود داریم. این افکار و باورها به اتفاقات، تجربیات و روابطی که از کودکی داشتهایم ارتباط دارد اما ما وابسته به آنها نیستیم و میتوانیم با تغییر نگرش و تفکر خود راجع به خود و رویدادها، احساس بد خود را نسبت به شرایطی که در آن قرار داریم کم کنیم و حال بهتری داشته باشیم. برای اینکه آگاه باشیم بیشتر در چه شرایطی باورهای منفی نسبت به خودمان داریم، این شرایط را برایتان شرح میدهم
۱-ناکامی در رسیدن به هدف: وقتی هدف بسیار مهم و حیاتی دارید و به آن نمیتوانید برسید یا حتی در مسیر تحقق آن با مانع و مشکل مواجه میشوید؛ احساس بدی در شما و در همه به وجود میآید که تا اندازهای طبیعی است اما اگر از قبل، احساس بیارزشی در شما وجود داشته باشد و نگرشی منفی نسبت به شایستگیها و توانمندیهای خود داشته باشید؛ این شکست را به کل زندگی و خودتان تعمیم میدهید و دیگر خودتان را کاملا بیارزش و بیلیاقت باور میکنید. شما تفسیر میکنید که دیگر ارزشی ندارد و نمیتوانید. شما تفسیر میکنید که دیگر ارزشی ندارد و نمیتوانید اهداف خود را دنبال کنید و با موانع زندگی مبارزه کنید.
یک اردک ماهی را در آکواریومی قرار دادند که تعداد زیادی ماهی کپور در اطراف آن شناور بودند. وقتی اردک ماهی به وفور ذخیره غذایی در اطراف خود عادت کرد، میان او و ماهیهای دیگر یک دیوار شیشهای قرار دادند. وقتی اردک ماهی گرسنه شد سعی کرد خود را به ماهیهای کپور برساند ولی مدام سرش به دیوار شیشه ای برخورد می کرد. در وهله نخست نیاز او به غذا شدت یافت و اردک ماهی سختتر از پیش تلاش کرد به ماهیهای کپور دست یابد ولی بالاخره، شکست مکرر در وصول به هدف به اندازه کافی موجب ناکامی او شد. به طوری که دیگر برای خوردن ماهیها کوشش نکرد. در واقع وقتی دیواره شیشهای را برداشتند و ماهیهای کپور دوباره در اطراف اردک ماهی شروع به شنا کردند، دیگر هیچ فعالیت هدف نگری از طرف اردک ماهی صورت نگرفت.
بالاخره، اردک ماهی درحالی که در میان وفور خوراکی قرار داشت از شدت گرسنگی جان سپرد! شما نیز به این باور رسیدهاید که در رسیدن به هدفتان و تغییر حال خود، ناتوان هستید. شما یک باور درماندگی را آموختهاید که نمیشود و نمیتوانید! شما دقیقا برابر با عملکردتان نیستید که اگر ناموفق بودید خود را بد و بیارزش بدانید. شکست در یک زمینه، نمیتواند شما را به عنوان فردی شکست خورده در کل زندگی تعریف کند